هزارتوی پیچ در پیچ انقلابشناسی
نگاهی به کتاب گونهشناسی نظریههای انقلاب
«گونهشناسی نظریههای انقلاب»، به قلم جک گلدستون و جان فوران، کتابی است که چکیده نظریهپردازیهای مربوط به پدیده «انقلاب» در صد و اندی سال گذشته را در بر دارد و سیر تحول این نظریات را به خوبی نشان میدهد. این کتاب در واقع دو مقاله بلند از دو استاد برجسته علوم سیاسی و جامعهشناسی سیاسی است. جک گلدستون هماکنون مدیر «مرکز سیاست جهانی» در دانشگاه جرج میسون است و جان فوران هم استاد جامعهشناسی در دانشگاه سانتاباربارا. جک گلدستون و جان فوران، با پیگیری مترجمین کتاب، مقدمهای هم بر ترجمه فارسی کتاب نوشتهاند. اگر چه جان فوران در ایران، به دلیل نگارش کتاب «مقاومت شکننده»، که به بررسی تاریخ تحولات اجتماعی ایران از صفویه تا سالهای پس از انقلاب اسلامی میپردازد، شناختهشدهتر از جک گلدستون است، اما مقاله جک گلدستون در کتاب «گونهشناسی نظریههای انقلاب» بیتردید مهمتر از مقاله جان فوران است. آنچه از گلدستون در این کتاب میخوانیم، در واقع شاهکار مطالعات او در حوزههای گوناگون علوم سیاسی است اما مقاله فوران، با وجود ارزشمند بودن، نقطه اوج مطالعات جامعهشناسانه او محسوب نمیشود. «گونهشناسی نظریههای انقلاب» قطعاً کتابی مفید و چشماندازبخش برای دانشجویان علوم سیاسی و عموم علاقهمندان شناخت انقلاب به مثابه یکی از مهمترین پدیدههای سیاسی جهان مدرن است. گلدستون معتقد است آن دسته از عالمان سیاست و جامعهشناسان سیاسی را که در پی شناخت خاستگاهها، علل، ماهیت، فرایندها و پیامدهای پدیده انقلاب بودهاند، به طور کلی میتوان در سه نسل جای داد. نسل اول، از سال 1900 تا 1940، نسل دوم از 1940 تا 1975، نسل سوم نیز از 1975 به این سو.
نسل اول: نظریه های توصیفی
از نظر گلدستون، نظریهپردازان نسل اول با بررسی انقلابهای بزرگ جهان، مانند انقلاب انگلستان در دهه 1640، انقلاب آمریکا در 1776، انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب 1917 روسیه، کوشیدند تا با کشف شباهتهای این چند انقلاب بزرگ، قواعدی را در مبحث انقلابشناسی بدست دهند. در واقع آنها در پی کشف قوانین حاکم بر پدیده انقلاب بودند. مهمترین این افراد، و یا شناختهشدهترین آنها در ایران، کرین برینتون است که کتاب «کالبدشکافی چهار انقلاب» را نوشته است. لُبّ مطالعات این گروه از نظریهپردازان درباره «قوانین حاکم بر انقلاب» را میتوان در ده مرحله زیر خلاصه کرد:
- روشنفکران (روزنامهنگاران، نویسندگان، روحانیان، حقوقدانان، بوروکراتهای تحصیلکرده و …) به انتقاد از رژیم مستقر روی آورده و خواهان اجرای اصلاحات اساسی میشوند. این انتقادها با حمایت برخی از حامیان رژیم هم مواجه میشود.
- در واکنش به این وضع نوپدید، رژیم سیاستی اصلاحطلبانه را در پیش میگیرد تا مشروعیت متزلزش را ترمیم کند. اما اصلاحات ناشی از فشار نیروهای اجتماعی، معمولا به نقض غرض منجر میشود و به تضعیف بیش از پیش رژیم میانجامد.
- یک بحران سیاسی شدید، منجر به آغاز سقوط واقعی رژیم میشود. این بحران بیش از آنکه محصول توانایی مخالفان رژیم باشد، برآیند ناتوانی رژیم در حل مشکلات سیاسی و اقتصادی است.
- مخالفین رژیم، با کنار گذاشتن اختلافاتشان، در برابر رژیم متحد شده و حکومت را ساقط میکنند؛ اما شادی آنها دیری نمیپاید چرا که در شرایط پساانقلابی، جنگ قدرت رخ میدهد و انقلابیون در برابر هم قرار میگیرند.
- معمولاً اصلاحطلبان میانهرو نخستین گروهیاند که پس از سقوط رژیم سابق زمامدار امور در جامعه انقلابی میشوند. گلدستون مینویسد: «این اصل مسلم که در انقلابهای بزرگ بیش از یک قرن به چشم میخورد، با وقوع انقلاب ایران دوباره تایید شد … مهندس بازرگان، منتقد میانهرو، پس از فروپاشی حکومت شاه نخستین کسی بود که زمام امور را به دست گرفت و به ریاست دولت موقت برگزیده شد».
- در حالی که میانهروها به دنبال بازسازی حکومت بر مبنای اصلاحات تدریجی و معتدل میباشند و در این راه اغلب از سازمانهای بازمانده از رژیم پیشین بهره میگیرند، گروههای تندرو که بسیج تودهای را بر عهده دارند با سازمانهایی نوین به میدان میآیند.
- تغییرات بنیادی و گسترده در سازماندهی جامعه و ایدئولوژی حاکم بر آن، نه پس از فروپاشی رژیم سابق بلکه پس از کنار زده شدن میانهروها توسط تندروها، حادث میشود.
- نابسامانی ناشی از انقلاب و تفوق رادیکالها در جنگ قدرت، موجب پیدایش نظمی اقتدارگرایانه و ظهور «عصر وحشت» میشود.
- درگیری انقلابیون و دشمنان خارجی و نیز درگیری میانهروها و تندروها، منجر به ظهور رهبران مطلقهای میشود که تا دیروز ناشناخته و فاقد قدرت بودند.
- مرحله تندروی انقلابی جای خود را به مرحله عملگرایی و احیاء مجدد میانهروی میدهد. میانهروهای جدید، رادیکالیسم تندروها را نکوهش کرده و پیشرفت اقتصادی را در دستور کار قرار میدهند.
گلدستون معتقد است توصیفی بودن محض و اکتفا کردن به شناخت مراحل عمده «فرآیند انقلابی»، ناتوانی در پاسخ دادن به این سؤال مهم که «چرا انقلابها به وقوع میپیوندند؟» و استفاده سطحی از نظریههای روانشناختی « از قبیل نظریه روانشناسی تودهها (لوبون)، اختلال در رفتارهای اجتماعی (الوود) و سرکوب نیازهای غریزی اساسی (سوروکین)» مهمترین نقاط ضعف نظریههای انقلابشناسانهای است که در فاصله 1900 تا 1940 ارائه شدند.
نسل دوم: نظریه های سیستماتیک
نسل دوم نظریهپردازان «انقلاب»، فراتر از انقلابهای بزرگ جهان رفتند و در وسعت بخشیدن به مصادیق مفهوم انقلاب، به مطالعه علل و ماهیت و انواع و پیامدهای «خشونت سیاسی جمعی» روی آوردند. هم از این رو، گلدستون نظریههای نسل دوم را «نظریههای عمومی انقلاب» مینامد. وی این نظریهها را، با توجه به مبانیشان، به سه دسته روانشناختی، جامعهشناختی و سیاسی تقسیم میکند. گروه اول، انقلاب را بر اساس حالات روحی و روانی تودهها تبیین میکنند. زمانی که تودهها وارد مرحله شناخت از «ناکامی» و «محرومیت» میشوند، زمینه لازم برای تحقق شرایط انقلابی ایجاد میشود. دیویس، گار و فایرابند مهمترین افراد این گروه از نظریهپردازان هستند. در میان این سه نفر، جیمز دیویس به دلیل شهرت منحنی «جی»، در ایران مشهورتر از دیگران است. مطابق منحنی جی، «ترکیبی از رویدادها، بویژه در دورهای از رشد اقتصادی فزاینده که سبب بالا رفتن سطح توقعات مردم میشود و به دنبال آن وقوع یک رکود اقتصادی سریع که دستیابی به توقعات را ناممکن میسازد، احساس شدید محرومیت و پرخاشگری ایجاد میکند». این گروه از دانشمندان علوم سیاسی، وظیفه اصلی نظریه انقلاب را کشف عوامل مؤثر در تغییر ذهنیت تودهها و رسیدن آنها به ادراک و احساس «محرومیت» میدانستند. گروه دوم، انقلاب را بر اساس مفروضات و مدلولات سنت جامعهشناسانهای تبیین میکنند که مبدع و موسس آن تالکوت پارسونز بوده است. مطابق این نگرش، جامعه یک سیستم است و تا وقتی زیرسیستمهای گوناگون آن (سیاست، اقتصاد، فرهنگ و …) دارای ثبات و رشدی هماهنگ باشند، جامعه واجد تعادل و حکومت هم دارای ثبات خواهد بود. تغییر جداسرانه و مستقل هر یک از زیرسیستمها، مردم را سر در گم و مهیای پذیرش ارزشهای جدید میسازد. اگر این عدم تعادل تشدید شود، «ایدئولوژیهای افراطی گسترش مییابند و مشروعیت وضع موجود را به چالش میکشند. در طول چنین دورههایی، هر بحرانی (از جمله وقوع جنگ، ورشکستگی حکومت، یا بروز قحطی) سقوط حکومت را محتمل میسازد». اگر در نظریههای روانشناختی گروه اول، «احساس محرومیت» مؤلفه محوری تبیین انقلاب است، در نظریههای جامعهشناختی گروه دوم، «عدم تعادل» نقش کلیدی را در تبیین انقلاب دارد. عدم تعادل میان حوزههای گوناگون حیات اجتماعی در یک واحد سرزمینی، زمینهساز بیثباتی و وقوع انقلاب است. گروه سوم، انقلاب را نه بر اساس کشف دلایل نارضایتی و مخالفت عمومی بلکه بر اساس تاکید بر «سازماندهی و منابع» تبیین میکند. برخلاف نظریات روانشناختی و جامعهشناختی (سیستمی)، نظریههای سیاسی «بر این نکته تاکید کردند که نارضایتی صرف بدون وجود سازماندهی و منابع کافی به انقلاب نمیانجامد … این فرضیه بر ابزار و امکاناتی تاکید دارد که بیعدالتیها و بدبختیها را به کنش تبدیل مینمایند». گلدستون معتقد است که این قسم نظریات متکی بر تحلیلهای سیاسی (و نه روانشناسانه و جامعهشناسانه)، بر منازعه گروههای ذینفوذ تاکید دارند و به همین دلیل، در تبیین انقلابها، آمیخته به نوعی کثرتگراییاند. بر این اساس، «رویدادها به مثابه پیامد منازعه میان گروههای ذینفوذ رقیب در نظر گرفته میشوند و انقلاب همچون منازعه سیاسی «نهایی» تلقی میشود … تشدید منازعه نقطه پایانی است بر فرایندهای سیاسی طبیعی که بر اساس آن میانجیگری و یافتن راه حل برای منازعه با شکست مواجه شده و نظام سیاسی به صورت خشونتآمیزی دچار شکاف و گسست میگردد». هانتینگتون، اشنایدر و تیلی، چهرههای برجسته گروه سوم نسل دوم نظریهپردازان انقلاب بودند.
نقاط ضعف نظریات هر سه گروه نسل دوم نظریهپردازان انقلاب، مختصراً به شرح زیر است:
- هر گونه تغییر اجتماعی ( اقتصادی، فرهنگی، تکنولوژیک، جمعیتی، سازمانی و …) ممکن است به بروز یک موقعیت بالقوه انقلابی بینجامد. معلوم نیست چرا این تغییرات در برخی واحدهای سیاسی به فروپاشی تدریجی و در برخی دیگر به انقلاب منتهی شدند. بنابراین مجموعه رویدادهایی که در نظریات هر سه گروه نظریهپردازان نسل دوم به عنوان آغازگران احتمالی موقعیتهای بالقوه انقلابی مشخص شدهاند، بسیار گستردهاند و به همین دلیل قدرت تبیینی این نظریات، متناسب با این گستردگی، محدود شده است و در سطحی پایین قرار دارد.
- ناتوانی در محاسبه و ارزیابی «متغیر حیاتی» در روند منتهی به انقلاب. معلوم نیست چه رابطهای میان «تحول اجتماعی» در معنای وسیع کلمه و «تغییرات مسبب انقلاب» وجود دارد. اینکه کدام تحول مصداق تغییر منتهی به انقلاب بوده، سوال دشواری است که در نظریههای نسل دوم نظریهپردازان انقلاب پاسخی روشن، تجربی، کمّی و مبتنی بر محاسبه و اندازهگیری ندارد. مثلاً ادعای به هم خوردن «تعادل اجتماعی»، تا کنون مبتنی بر مطالعات تجربی نبوده است. این نظریهپردازان فقط میتوانند با مشخصههای کیفی (و نه کمّی) کار کنند. مثلاً فقط میتوانند به «سطح بالایی» از ناکامی، تنش اجتماعی، منازعه سیاسی و بسیج منابع اشاره کنند. اما تعیین سطحی که معرف «موقعیت بالقوه انقلابی» باشد، از عهده آنها (و شاید از عهده هر کسی) خارج است.
- این نظریهپردازان، «سازشناپذیری نخبگان» را عاملی موثر در وقوع انقلابها قلمداد کردهاند؛ در حالی که تجربه تاریخی نشان داده است که سازشپذیری نخبگان حاکم نیز گاه در خدمت ظهور و تقویت انقلاب بوده است.
- نگاه خطی به نوسازی. اکثر نظریات نسل دوم مبتنی بر این تصور بودند که نوسازی، به عنوان یکی از عوامل موثر در وقوع انقلاب، در جوامع گوناگون فرایند مشابهی است با نتایج مشابه.
- ناتوانی در تبیین پیامدهای انقلاب. نسل دوم نظریهپردازان انقلاب، نمیتوانست تبیین کند که چرا انقلاب در انگلستان و آمریکا و فرانسه به جامعهای باز و متکثر انجامید ولی در روسیه و چین، جامعهای بسته آفرید.
نسل سوم: نظریه های دولت محور
نسل سوم نظریهپردازان انقلاب، توجه خود را از «اپوزیسیون» به «دولت» معطوف کرد. تدا اسکاچپول با درافکندن این استدلال که انقلابهای اجتماعی عمدتا نه محصول اقدامات مخالفین بلکه ناشی از تضعیف و فلج شدن دستگاههای دولتیاند، نگاهها را به وضعیت و عملکرد دولت معطوف کرد. علاوه بر این، نظریهپردازان نسل سوم، نه با تعریف محدود نسل اول و نه با تعریف گسترده نسل دوم از پدیده انقلاب موافق بودند. نسل اول، فقط به چند انقلاب بزرگ تاریخی نظر داشت، نسل دوم اما هر گونه خشونت سیاسی جمعی را موضوع مطالعه قرار داده بود. اما نسل سوم، انقلابهای موفق را از انقلابهای نافرجام و کودتای انقلابی و … جدا کرد. تدا اسکاچپول، ساموئل نوآ آیزنشتات، جفری پیج و الن کای تریمبرگر چهرههای برجسته این نسل بودند. نسل سوم با تکیه بر شرایط ساختاری، که ناشی از مناسبات داخلی و خارجی است، برای جبران کاستی موجود در نظریات نسل اول و دوم درباره زمان وقوع انقلاب، بر این نکته تاکید کرد که «تداوم فشار از سوی نظام بینالملل چنانچه با شاخصهای ساختاری معینی ترکیب شود، به وقوع انقلاب یاری میرساند. بر این اساس، «هر گاه جامعهای پیششرطهای ساختاری وقوع انقلاب را داشته باشد و همچنین در معرض فشار مستقیم نظامی و اقتصادی از سوی دولتهای پیشرفته قرار گرفته باشد احتمال وقوع انقلاب در عرض 50 تا 100 سال آینده در آن جامعه وجود دارد». در بحث از کاستیهای نظریات نسل سوم، کتاب حاضر به چند نکته مهم اشاره میکند:
1-اختلاف نظر در تعریف انقلاب. مثلاً در حالی که تدا اسکاچپول انقلاب مکزیک را در کنار انقلاب فرانسه و روسیه و چین مورد مطالعه قرار میدهد، آیزنشتات انقلاب مکزیک را انقلابی نوپاتریمونیال و غیر اصیل ارزیابی میکند. و یا تریمبرگر انقلاب ترکیه را مصداق «انقلاب از بالا» میداند اما آیزنشتات آن را همانند انقلابهای فرانسه و روسیه، «انقلاب از پایین» قلمداد میکند.
2-گستره محدود نمونههای مورد بررسی. به غیر از آیزنشتات که به شکلی بسیار موجز به بررسی نمونههای زیادی از دگرگونیهای اجتماعی در جایجای جهان پرداخت، تدا اسکاچپول به مطالعه پنج نمونه (فرانسه، روسیه، چین، نوسازی میجی در ژاپن و انقلاب نافرجام 1848 آلمان)، تریمبرگر به چهار مورد (مصر، پرو، ترکیه و ژاپن) و پیج هم به سه مورد (پرو، ویتنام و آنگولا) پرداختند.
3-ناکامی در تبیین ویژگیهای مشترک فرایند انقلابی؛ امری که نسل اول از عهده تحقق آن برآمده بود.
4-تمرکز بر تحلیلهای ساختارگرایانه و بیتوجهی به عناصر رهبری و ایدئولوژی در بررسی انقلابها.
به عقیده گلدستون، ضعفهای موجود در نظریات نسل سوم نظریهپردازان انقلاب، زمینهساز ظهور نسل چهارم شده است؛ نسلی که به بازاندیشی اصلاحی و تکمیلی در تعریف انقلاب، انواع انقلاب، علل انقلاب، فرایندهای انقلاب (با تمرکز بر سازمان، ایدئولوژی، رهبری، جنبش)، تناقضات موجود در فرایند انقلاب و نیز پیامدهای انقلاب پرداخته و با جدیت بیشتری در تلاش برای ارائه تحلیلهای کمّی است.
منتشر شده در شکاره چهار سخن ما