جنگ تمدنها یا جنگ درون تمدنها؟
“بحران، تماس و واکنش”، شاید چکیده یک داستان دو قرنه مواجهه جهان اسلام با جهان مدرن باشد
دکتر سید هاشم آقاجری-پــــژوهــــشگر و اســتـاد دانــشگاه
سخن ما: نوشته پیش روی خوانندگان محترم در واقع چکیدهگفتاری از برادرمان دکتر سید هاشم آقاجری است که در آن به آسیب شناسی معرفتشناسانه از اندیشه اسلامی در ادوار مختلف فرهنگ و تمدن اسلامی و شیوه مواجهه مسلمانان و مشخصا اندیشمندان زمانه ایشان با سایر پرادایمهایی است که در مجاورت آنها میزیستند. در این مجال بخش نخست این گفتار را تقدیم میکنیم و انشاالله در شماره آتی سخن ما بخش دوم و آخر از نظر خوانندگان گرامی خواهد گذشت.
موضوعی که طرح میکنم و بررسی و تحلیل وسیعتر و عمیقتر آن نیازمند جلسات متعدد و گفتوگوهای جمعی است، بحرانی است که در روزگار ما اسلام گرفتار آن است و میتوان از آن به بحران اسلام تعبیر کرد. تعبیری که در سال ۲۰۰۳ عنوان کتاب برنارد لوییس شد که دارای رهیافت و دیدگاه خاص خودش است. او بهعنوان اسلام شناس و پژوهشگر شناخته شده در جهان اسلام و خاورمیانه، معتقد است که بحرانی در خود اسلام وجود دارد. لوییس در کتاب خود مقایسهای بین تمدن مسیحی و تمدن اسلامی انجام داده و سپس مدعی میشود که مدرنیتهی بعدی مولود تمدن مسیحی است و حال آنکه اسلام با این مدرنیته نسبتی تناقضآمیز(پارادوکسیکال) دارد. این کتاب که در ۲۰۰۳ پس از ماجرای ۱۱ سپتامبر نوشته شد، نهایتا به بحث تروریسم و حملات به برجهای دو قلو و ماجرای بنلادن و القاعده ختم میشود. نهایتا لوییس همصدا با بوش و نئوکانهای آمریکایی و شاید به عنوان یکی از نظریهپردازان مهم آن جریان این دستورالعمل را صادر میکند که برای مبارزه با تروریسم هیچ راهی جز جنگ و دخالت نظامی و مبارزه با بنیادگرایی اسلامی وجود ندارد. لوییس این پدیده را نه یک پدیده عارضی بلکه یک پدیده ذاتیِ اسلام تلقی میکند. کتاب را که میخوانید متوجه میشوید ماجرای تروریسم بنلادنی و القاعدهای به نوعی تبارشناسی میشود و تبار آن تا صدر اسلام و حتی در سنت نبوی و در سیره خود پیامبر(ص) جستوجو میشود.
به عبارت دیگر نگاه لوییس به اسلام یک نگاه ذاتگرایانه است. البته ذاتگرایی (essentialism) میتواند از یک رهیافت همدلانه و مثبت هم برخوردار باشد. اما رهیافت لوییس نسبت به اسلام ناهمدلانه و آلوده به دغدغههای صهیونیستی است و این خصوصیت کلی آثار اوست. ذات گراییِ لوییس یک ذات گرایی منفی نسبت به اسلام است. در حالیکه ذات گرایی میتواند مثبت هم باشد. یعنی ما معتقد باشیم که اسلام ذات خوبی دارد، و هیچ عیبی ندارد و هر عیبی که هست از مسلمانی ماست.
اما صرفنظر از کتاب لوییس، وقتی به واقعیت امروز جهان اسلام نگاه میکنیم، واقعا در مییابیم که جهان اسلام و خود اسلام در بحران است. اسلام بحرانی شده است؛ یا اسلام در بحران است یا بحران در اسلام است. واقعیت این است که امروز جهان اسلام نه از حیث سیاسی یا تکنولوژیکی یا اقتصادی بلکه از حیث نظری، فکری، تمدنی، فرهنگی و فلسفی دچار بحران است. جلوهها و مظاهر این بحران را در همه عرصهها میبینیم. فقط در تروریسم و پدیدههایی مثل داعش این بحران جلوهگر نمیشود. فقط در عرصه بین المللی و خارج از ایران نیست که شاهد چالشهای جدّی و بحرانخیز در رابطه با اسلام هستیم. در همین کوچهها و خیابانهای تهران و در جامعه خودمان آثار این بحران را در مسائل مختلف، مانند مساله زنان مشاهده میکنیم. امروز مساله زنان یک پدیده بحرانی است. یکی از جلوههای خیلی ضعیف و ناچیز آنرا در پدیدههایی مثل حضور بانوان در ورزشگاهها میبینید که ظاهرا پدیدهای خیلی سطحی است ولی همین پدیده سطحی، باز به این دلیل که جلوه یک بحران اساسیتر و عمیقتری است، در بیان یک عالم دینی این گونه صورتبندی و بازنمایی میشود که: بدحجابی بدتر از رباخواری است! این برای یک مسلمان آشنا با قرآن و حتی ظواهر آیات، سخن تکاندهندهای است، زیرا اگر جایگاه بدحجابی و آیات مربوط به حجاب در قرآن را با آیات مربوط به ربا مقایسه کنیم، اصلا قابل مقایسه نیستند. آیات مربوط به ربا و رباخواری در حد شرک و رباخوار به عنوان جنگجو و محارب با خدا تلقی شدهاند، درحالیکه آیات مربوط به مساله حجاب سطوح خیلی پایینتری دارد. در این سخن استدلال میشود که به این دلیل بدحجابی بدتر از رباخواری است که بدحجابها به نظام دهنکجی میکنند اما رباخوارها به دنبال سودآوری و جمعآوری پول و منفعت هستند و کاری به نظام ندارند. پس ما با پدیده تازه و نوعی وارونگی روبهرو هستیم و خوب که دقت و واکاوی میکنیم و این سخن را کامل میخوانیم میبینیم که این استدلالی است ناشی از پیوند دین با قدرت و ناشی از تبدیل شدن دین به نوعی ایدئولوژی سلطه. و این یکی از خاستگاههای بحرانی شدن اسلام در جهان معاصر است.
اسلام در تاریخ خود اولین بار نیست که با بحران روبهرو میشود. فکر میکنم میتوان بحران کنونی را به عنوان بحران جدید از بحران قدیم در قرن دوم هجری تفکیک کرد. اسلام در مجموع به لحاظ تمدنی و فلسفی دو بحران را به طور تاریخی تجربه کرده است. بحران قدیم که اسلام در قرن دوم با آن مواجه شد، تماس با سپهر تمدنی یونانی بود. آشنایی جهان اسلام با جهان یونان و فلسفه یونانی، جهان اسلام را تنش آلود کرد. این تنش خود را در قالب دسته بندیها و تضادها و کشمکشها میان جناحهای فکری مختلف مسلمان نشان داد. ولی نهایتا اسلام توانست از آن بحران به سلامت گذر نماید که در اینجا فرصت شرح آن نیست. کوششهای اعتزالیون و متفکران معتزلی و کوششهای فیلسوفان و حکیمان مسلمان آن بخش از فلسفه و تمدن یونان را که میتوانست با چارچوب و صورتبندی کلان اسلام سازگار باشد.، از آنِ خود (appropriate) کرد و آن بخشی را هم که نمیتوانست تصاحب کند، نپذیرفت. مثلا از تئاتر و نمایش و آن جنبههایی از فلسفه و ادبیات و سیاست یونانی که مبتنی بر چندگانهپرستی و پلیتئیزم یونانی و شرک بود، صرفنظر کرد. در هرحال اسلام از آن بحران عبور کرد اما پسلرزههای آن بحران هیچگاه به پایان نرسید. چرا که در قرون بعد همچنان جنگ ایمانیان و یونانیان در مثنوی مولوی در قرن هفتم هجری و در تمام متون فلسفی و حکمی و عرفانی و ادبی ما بروز داشت.
اما این بحران جدید خیلی دیر پائیده است. یعنی بحران کنونی اسلام، بحران بعد از ۱۱ سپتامبر نیست. این بحران از زمانی شروع شد که جهان اسلام با جهان جدیدی مواجه شد و در مجاورت آن قرار گرفت که جهان مدرن غربی بود. تنشهایی که این تماس ایجاد کرد، و شکافها و بحرانهایی که بهوجود آورد، موجب واکنشهایی شده است. “بحران، تماس و واکنش” شاید خلاصه و چکیده یک داستان دو قرنه مواجهه جهان اسلام با جهان مدرن باشد. یعنی از زمانی که ناپلئون در اوایل قرن ۱۹ میلادی وارد مصر شد، در طول قرن نوزدهم و بیستم، شاهد داستان “تماس” تمدن مدرن، “تاثیرات” آن تمدن و متقابلا “واکنش” جهان اسلام هستیم. اولین احساسها، همان دردهای سطحی و ظاهری بود که خیلی زود مشاهده میشد و اولین واکنشها هم از همان سنخ بود؛ یعنی شکست نظامی. شکست نظامی اولین پدیدهای است که جهان اسلام آنرا تجربه کرد. محمدعلی پاشا در مصر، عثمانیها در مرزهای اروپایی و ایران در جنگهای ایران و روسیه در قفقاز و ماورای قفقاز آنرا تجربه کرند. ولی شکست نظامی فقط یک بعد از این بحران بود. ابعاد مختلف این بحران امروز داستان فاشی است که به آسانی متوجه آن میشویم. پس این بحران نه فقط جنبه نظامی بلکه جنبههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فلسفی نیز دارد. همچنان که در طرف مقابل هم، مدرنیته فقط مدرنیته نظامی نبود بلکه سطوح و ابعاد مختلفی داشت.
مدرنیته برخلاف گفته استاد بزرگوار مرحوم دکتر حائری فقط دو رویه نداشت. دکتر حائری در کتاب خود “دو رویه تمدن بورژوازی غرب” این دو رویه را معرفی میکند؛ ۱- رویه علم یا کارشناسی ۲- رویه استعمار. تمدن بورژوازی غرب، سطوح و لایههای دیگری هم داشت. یکی از سطوح آن، سطوح نهادی حقوقی، اجتماعی و سیاسی بود. یعنی نظامها، نهادها و سازوکارهای سیاسی جدیدی که تمام کشورهای اسلامی آن را در جریان جنبشهای مشروطه خواهی، قانونخواهی و نهادهای مدرن مثل پارلمان و انتخابات، تجربه کردهاند.
اما مهمتر از سطوح سیاسی و حقوقی، سطح عمیق فلسفی و معرفت شناختی (اپیستمولوژیک) تمدن غرب قرار دارد و اتفاقا این آخرین لایهای است که جهان اسلام بدان توجه نشان داده است. تنها در همین چند دهه اخیر بود که نزد روشنفکران و متفکران جهان اسلام این سطح از تمدن غرب مطرح شده است. والا میدانیم که مثلا سید جمال الدین اسد آبادی و عبدو به این سطح توجه نداشتند و فقط کنشگرانی بودند که در دسته اصلاح طلبان انقلابی جای گرفته و میخواستند جهان اسلام را انقلابی کنند و مخصوصا سید جمال اولویت را به مبارزه با استعمار و استبداد میداد. در دسته دیگر هم اصلاحطلبانی مثل سر سید احمدخان هندی قرار داشتند که محافظهکار بودند و بیشتر به جنبه کارشناسی و جنبه علمی تمدن غرب توجه داشتند و بر همین اساس سر سید احمد خان هندی دانشگاه علیگره را تاسیس کرد که علم و کارشناسی غرب را اخذ و اقتباس کند. اما نزد هر دو دسته از اصلاحگران جنبههای فلسفی غرب، مغفول بود. شاید به همین دلیل است که در تجربه ترجمه آثار غربی به زبانهای فارسی و عربی، متون فلسفی، دکارتی و کانتی و هگلی از جمله آخرین متونی است که ترجمه شده و یا دارد ترجمه میشود. همینطور بحثهایی که در چند دهه اخیر بین روشنفکران مسلمان در جهان عرب و در ایران رواج یافته عمدتا شامل بحثهای معرفت شناختی و فلسفی است. بحرانی که اسلام در این دو قرن با آن روبهرو شده، و روزبهروز از بیرونیترین سطوح خودش یعنی سطوح نظامی و اقتصادی و سیاسی، جلو آمده و وارد درونیترین و هستهایترین لایه، یعنی سطوح فلسفی شده، دقیقا ناشی از یک رخداد بینظیر است.
آن رخداد بینظیر این است که اسلام و جهان اسلام تاکنون بر اساس یک پارادایم فکری، در یک عالم معرفت شناختی متفاوت زندگی میکرد. نه تنها جهان اسلام بلکه کل جهان پیشامدرن یعنی جهان چین و ژاپن و اروپای پیشامدرن نیز در این مساله سهیماند. کل نظام دانایی و نظام معرفتشناختی جهان پیشامدرن بر مبانی استوار بود که با پارادایم جدید و مدرن به راحتی قابل انطباق نبود. شاید اگر جهان اسلام در طول تاریخ توانست چالشهای گوناگون حتی چالش یونانی را از سر بگذراند به این دلیل بود که تقریبا تمام آن چالشها به لحاظ پارادایمیک وحدت داشتند. یعنی پارادایم کلی، جهاننگری، منطق و نظام معرفتی حاکم بر تمام آن جهانها با هم اشتراک داشتند. اما جهانی که از انقلاب کوپرنیکی در علم، از انقلاب دکارتی در فلسفه و انقلاب کوپرنیکی در فیزیک و نظام کیهانی، شروع به شکلگیری کرد، با جهان سلسله مراتبی (هیرارشیک) که اختصاص به جهانبینی قدیم داشت، متفاوت بود. جهانبینی قدیم یعنی جهان زرتشتی (از اهورامزدا و اهریمن گرفته تا پایین) و جهان یونانی و هم جهان اسلامی(عالم فرشتگان و عقل اول و عقل دوم و … تا پایین) سلسله مراتبی و عمودی بودند. اما جهان جدیدی که حالا بعد از انقلاب کوپرنیکی و انقلاب دکارتی دارد ساخته میشود جهانی افقی است. زبان این جهان ریاضی است درحالیکه جهان قدیم، و جهانبینیهای قدیم چنین نیستند. این پارادایم جدید که بهتدریج شکل میگیرد، برخلاف پارادایم کیهان – محورِ باستان و پارادایم خدا محور قرون وسطی است.
اساس فکر عالم انسانی در دوران باستان تا دوران یونانی، کیهان محور بود. یعنی افلاک در مرکز قرار دارند و همه چیز مقَدر افلاک است. عالم بهوسیله افلاک تقدیر میشد و بقایای آنرا هنوز در فرهنگ کنونی مشاهده میکنیم. اینکه متولدین ماه مهر چه خصوصیاتی دارند یا اگر مثلا ستارگان و سیارات در چه وضعیتی باشند، ِقران سعد یا نحس است، از بقایای تفکر کیهان محور (cosmo-centric) باستان است. با ظهور ادیان، پارادایم کیهان- محوری به پاردایم خدا- محوری (theo-centric) تغییر یافت. محور این جهانبینی خداست. اما از قرن شانزدهم به بعد بهتدریج پارادایمی شکل گرفت که انسان- محور است؛ اومانیسم. بر اساس این جهانبینی همه چیز دور انسان میچرخد هدف و غایت انسان است و پدیدهها، ذیل انسان تعریف میشوند حتی تاریخ. تاریخ در جهان مسیحیت تا بوسوئه به عنوان آخرین مورخ پیشامدرن فرانسه و تاریخ در جهان اسلام تا قرن ۱۹ در آثار کسانی چون لسان الملک سپهر در ناسخ التواریخ، خدا محور بودند. یعنی تاریخ تجلی مشیت الهی بود و این اراده خدا بود که تاریخ را میساخت و تاریخ، تاریخِ خدا بود نه تاریخ انسان. اما در دوره جدید، فلسفه تاریخ مدرن، تاریخ را به فرآیند “فعل آدمی” تبدیل میکند و انسان بر تقدیر خویش حاکم و تاریخ محصول انسان میشود و تمام پدیدههایی که جزء ویژگیهای تاریخ است به نوعی در ذیل انسان تعریف میشود. پس فلسفه تاریخِ تازهای به دلیل نوع نگاه تازه به انسان و جهان و هستی، شکل میگیرد.
امروز جلوههایی از تعارض این تفاوت پارادایمی را در مقولاتی همچون اسلامیت و جمهوریت و مساله زنان مشاهده میکنیم. مثلا در مورد مساله زن چندی پیش منابع و متون مربوط به این موضوع را از قرن سوم به بعد مرور کردم متوجه شدم که سخن مرحوم مجلسی درباره زن اصلا تازه نیست بلکه وقتی شگفتزده شدم که دیدم ابن مسکویه، فیلسوف و تاریخدان بزرگ و صاحب کتاب “تجارب الامم”، در اثر خود “الحکمه الخالده” (خرد جاویدان)، وقتی درباره زن سخن میگوید در واقع در مورد موجودی بحث میکند که نباید به او سواد آموخت و نباید از خانه بیرون بیاید! یا در کتاب قطب الدین شیرازی در “دره التاج” که یک اثر کلامی است، در بخش اخلاق یا تدبیر منزل وقتی به در باره زن سخن میگوید، همین چیزها را میگوید.
مشکل از اینجا ناشی میشود که علامه مجلسی، قطب الدین شیرازی و ابن مسکویه و دیگران در پارادایمی میزیستند که با گفتن چنین چیزهایی بحرانی ایجاد نمیشد اما امروز دیگر چنین نیست و فقیه و متفکر امروز ما دچار تناقض پرادایمیک است و زن امروز ما دیگر زن دوره علامه مجلسی نیست.
بحران جهان اسلام از قرن ۱۹ تا کنون روند تشدیدی هم داشته است و یک دلیل مهم آن فرآیند جهانی شدن (globalization) است. پدیده تداخل پرادایمها، بحران اسلام را تشدید کرده است. برخلاف نظر هانتینگتون قرن ۲۱ قرن جنگ تمدنها نیست بلکه قرن جنگ درون تمدنهاست. مشکل، مشکل بین دو تمدن و جنگ میان آنها نیست بلکه مشکل بحرانی شدن چیزی است که بدان تمدن اسلامی میگویند که به نظر بنده واقعیت خارجی ندارد. تمدن اسلامی امروز یک تخیل است نه یک واقعیت. یک میراث است نه زیستجهانی که در آن زندگی و تنفس میکنیم. این تمدن اسلامی را در موزهها و کتابها میتوان مشاهده کرد نه در زندگی واقعی مردم. ما جوامع اسلامی و فرهنگ اسلامی داریم یعنی ماه رمضان، حج، و سایر آدابی که یک مسلمان در زندگی روزانه فردی و اجتماعی خود را ملزم به انجام آنها میداند. اما این فرهنگ و این جهانِ امروز از درون دچار بحران شده است. از همینرو جنگ داعش و القاعده جنگ درون اسلامی است. تعارضهایی که امروز در ایران وجود دارد تعارضهای درون اسلامی است، زیرا ما با تداخل پرادایم مواجه هستیم. زیستجهان زن امروز ما دیگر زیستجهان دنیای پیشامدرن نیست و هر لحظه در معرض نشانههای جهان مدرن است. ذهنیت، تجربهها و زبان تغییر یافتهی او اساسا نمیتواند با تجربه، ذهن و زبان هزار سال پیش دیالوگ برقرار کند. چرا گسست نسلها بهوجود آمده است؟ به دلیل اینکه زبان مشترک وجود ندارد، چرا زبان مشترک وجود ندارد؟ چون ذهنیت مشترک وجود ندارد و چرا زبان و ذهن مشترک وجود ندارد؟ چون زیستجهان مشترک وجود ندارد.
مدرنیته متاخر در ۳۰ – ۴۰ سال اخیر جهان را کوچک کرده و علت برخوردهای خشونتآمیز در همه نقاط جهان پدیده چندفرهنگی است که تا ۲۰ سال پیش خاص اروپا و آمریکا بود اما این پدیده امروز ناشی از مهاجرت آسیاییها و آفریقاییها به اروپا و آمریکا نیست، بلکه حاصل ارسال تصاویر و انگارههایی است که از جهان دیگر وارد زیستجهان ما میشود. به بیان روشن جامعه ما هم در حال تجربه کردن پدیده چندفرهنگگرایی است. وقتی فاصلهها برداشته میشود بخصوص در آغاز، طرفین برای همدیگر غریبههایی هستند که به هم سوءظن دارند و نمیتوانند همدیگر را فهم نمایند و در نتیجه با هم گفتوگو کنند و تنها راهی که باقی میماند، برخوردهای خشونتآمیز است. البته در کنار جهانی شدن و چندفرهنگگرایی، مساله صهیونیسم و امپریالیسم و جنایات و ظلم و ستمی را که طی دو قرن اخیر نسبت به مردم جهان مخصوصا جهان اسلام مرتکب شدهاند، نباید فراموش کرد. اما در نتیجه پدیده چند فرهنگی و جهانیشدن، در گوشه و کنار شهرهای اروپا برخورد رخ میدهد. این برخوردها ناشی از بحرانی است که جهان اسلام درمواجهه با جهان مدرن بدان گرفتار شده است.
بخشی از کوششهایی که در دو قرن اخیر شد، انزوا گرایانه بود و توهم نوعی پاسخ را با خود حمل میکرد. تحریمها، نه گفتنها همه ناشی از رویکرد انزوا طلبانه بود. در دوران مشروطیت روحانیت ما به استثنای شخصیتهای انگشتشماری واکنش انزواگرایانه از خود نشان میداد و مظاهر تمدن را نفی میکرد. عبارت “الباطل یموت بترک ذکره” شاید وصف روشن این رویکرد باشد. انزوا گرایی، هسته اصلی سنتگرایی بوده و هست و به اشکال مختلف خود را در جامعه نشان میدهد. اگرچه سنتگراهای امروز نسبت به گذشته تفاوتهای زیادی دارند اما هنوز بر طبق رویکرد انزوا گرایانه حوزههایی را تحریم میکنند. پدیده زنان از جمله این موارد است.
علاوه بر واکنش انزوا گرایانه رویکرد بنیادگرایانه هم وجود دارد. درست برخلاف رویکردی که میخواست با تحریم خود را در برابر جهان مدرن حفظ کند، بنیادگرایی با تهاجم از خود دفاع میکند. مشی و رویکرد بنیادگرایانه حمله و نابودی است. اینان نسبت اسلام و مدرنیته را نسبتی سازشناپذیر (آنتاگونیستی) تعریف میکنند که مرگِ یکی بقای دیگری است و برعکس. بنیادگرایی هم در کشور ما و هم در جهان اسلام شاخ و برگهای مختلفی دارد. خواست بنیادگرایی، بازگشت است، در حالیکه بازگشت از لحاظ تاریخی ممتنع است. هر شعار بازگشتی و هر شعار احیایی به معنای بازگشت، محکوم به شکست است. احیاگران از قرن ۱۹ وقتی نسبت به شعارهای احیاء وفادار ماندند، سر از سلفیگری درآوردند. نوسلفیهای امروز فرزند سلفیهای گذشتهاند. اگر بنیادگرایانی چون القاعده و داعش را تبارشناسی کنیم، به رشید رضا، شاه ولیالله دهلوی و بعد به عبدالوهاب، ابن قیم جوزیه، ابن تیمیه، و احمد ابن حنبل خواهیم رسید. اینان همه احیاگر و مُحّی، به معنای بازگشت به گذشته بودند.
اصولا توهم بازگشت، ناشی از عدم درک مفهوم تاریخ به معنای مدرن کلمه است. در گذشته تلقی که از تاریخ نزد مسلمانها، مورخان، محدثان و حتی فیلسوفان وجود داشت، نوعی چرخه شباهتیِ تکرار شونده بود و به همین دلیل تصور میشد که افق تاریخ باز نیست و مسیر تاریخ خطی نیست که از یک نقطه شروع شود و به سمت پایانی بیپایان امتداد پیدا کند، بهطوریکه هیچ آیندهای شبیه گذشته نباشد. قدما تصور میکردند که شباهت آینده به گذشته از شباهت آب به آب بیشتر است. آنها تاریخ را بهصورت ادواری و دوری (CYCLIC) و بازگشتپذیر میدیدند و لذا امیدِ بازگشت،منطقی جلوه میکرد مثل بازگشت بهار در گردش فصول. اگر تاریخ تکرار پذیر باشد یعنی تاریخا آیندهای وجود ندارد. تاریخ به عنوان زمانِ کرونولوژیک باز میگردد اما زمان تاریخی باز نمیگردد. بنابراین تلقی مدرن از تاریخ با تلقی قدما بسیار متفاوت است. به همین دلیل تفکرات داعشی امروز تفکرات ناتاریخی است و ناتاریخیّت محکوم به شکست است. مانند این است که توهم بازگشتِ بازگشتناپذیر را داشته باشیم. داعش و القاعده میخواهند بازگردند به صدر اسلام و این غیرممکن است و امروز تاریخ در مرحله دیگری است و جنگ با تاریخ به نابودی خود میانجامد.
با اشاره دوباره به نکتهای که متذکر شدم سخن را به پایان میبرم که یک مشکل اساسی که در احیاگری، بنیادگرایی، سنتگرایی و تا حدودی در نحلهای از اصلاحگرایی دینی به عنوان واکنشی نوگرایانه به اسلام برای تلائم با مدرنیته، وجود دارد، این است که اسلام در فرآیند تبدیل به یک نظام سیاسی و نهاد قدرت بحرانزا میشود. به بیان دیگر درکنار جهانی شدن به عنوان یکی از عوامل بحرانی شدن اسلام در روزگار ما، تبدیل شدن دین به یک ایدئولوژی قدرت و تجسد یافتن آن در قالب یک ساختار سیاسی یکی از عوامل بحرانی شدن اسلام است. عناوینی همچون حکومت اسلامی خلافت اسلامی پدیدهای جدیدی در جهان مدرن هستند. خلافت اسلامی در حمله مغول و با سقوط خلافت بغداد به پایان رسید و خلافت اسمی که به عنوان خلافت عثمانی وجود داشت در پی جنگ جهانی اول متلاشی شد ولی اکنون در اوایل قرن ۲۱ قرار است حکومت اسلامی، دولت اسلامی، خلافت اسلامی برپا شود. اسلام وقتی که به یک ایدئولوژی قدرت تبدیل شود، برخلاف مسیحیت، مشکل آن با مدرنیته بیشتر میشود که این موضوع مستقلی است که جا دارد در آینده بدان بیشتر بپردازیم.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
منتشر شده در شماره هشت سخن ما