منحنی تودهگرایی و نخبهسالاری در گفتمان سیاسی ایران معاصر
نهادهای واسطه راه خروج از دوگانهی نخبهگرایی و تودهگرایی است
دکتر محمد علی اکبری -پــــژوهــــشگر و اســـتاد دانــشگاه
سخن ما: شناخت کیفیت و نحوه نقشآفرینی مردم یا تودهها در تحولات سیاسی، گفتمان سیاسی ایران معاصر را به دو اردوگاه بزرگ سیاسی تقسیم کرده است که میتوان از آن تحت عنوان تودهگرایی(پوپولیسم) و نخبهگرایی(الیتسیم) یاد کرد. در گفتمان پوپولیستی، از
تودهها، روایتی اسطورهای ارائه میشود که به مثابه “ابرانسان” متجلی شده و افق تاریخی جامعه آرمانی را میسازند. در مقابل نیز گفتمان الیتیستی تودهها را به مثابه حشرات الارضِ ناقص العقلی در نظر میگیرد که حضور سیاسیشان جز تباهی ثمر دیگری در پی ندارد. به نظر میرسد که این دو رویکرد دستکم در مقام تحلیل نقش تاریخی مردم در تحولات سیاسی و اجتماعی، در دو سوی بردار قرار گرفتهاند و از تبیین نقش تاریخی مردم ناتوانند. لذا باید سراغ گفتمانهای دیگری رفت که نگرشی واقع بینانهتر را در خوانش تاریخی نقش مردم در تحولات اختیار کرده اند.
در کفتار پیشِ رو آقای دکتر محمد علی اکبری استاد تاریخ دانشگاه شهید بهشتی، راهحل را در اتخاذ رویکردی تاریخی و واقع گرایانه میانگارد، که در آن، نقش سیاسی تودهها نه آنقدر سفید است که گفتمان تودهگرایی مدعی آن است و نه آنقدر سیاه که در روایت نخبهگرایی برساخته شده است.
برای تمهید مقدمات بحث درباره نقش سیاسی تودهها در تحولات سیاسی و اجتماعی ایران توجه به چند نکته کلیدی حایز اهمیت است:
اول: وقتی میگوییم مردم در برهههایی از تاریخ تصمیماتی اقداماتی انجام دادهاند که نتایج آن به زیان منافع ملی بوده و یا برعکس، نخست باید معلوم کرد که مراد از”مردم” یا تودهها چیست؟ آیا وقتی میگوییم مردم، یعنی یک تصمیم جمعی از طرف ملت اتخاذ شده است؟ آیا منظور، دسته و گروهی مشخصاند؟ اطلاق اینها به عنوان مردم چقدر دقیق است؟
دوم: آیا رفتار گروههایی از مردم که موجب ضرر و زیان ملی شده و یا بالعکس، بهعنوان نتیجه “آگاهی جمعی” آنان است؟ یا عواملی غیر از آگاهی، مثل دسته بندیهای فرقهای، در آن دخالت داشته است؟. مثلا جنبش ایل بختیاری در جریان اعاده مشروطه، موجب نجات مشروطه شد. آیا حرکت آنان ناشی از اقدام مختارانه تودههای بختیاری بود و یا چون تابع رئیس ایل بودند، چنین کردند. همانطور که رهبران برخی ایلات در دسته محمدعلی شاه و در جهت مقابله با مشروطه قرار داشتند. ارجاع این موارد به عنصر “آگاهی” چقدر دقیق است؟ نمونههایی از این دست، آنقدر پراکندگی دارند که در یک چارچوب کلی قرار نمیگیرند تا بتوان معنای عمومی تاریخی از آن استنتاج نمود.
سوم: در گفتمانهای کلگرا مانند تودهگرایی و نخبهگرایی، عموما یک تصور آرمانگراییِ کلنگرانه را به واقعیتهای متکثر و متنّوع تاریخی تحمیل میکنند. مثلا در گفتمان تودهگرایی که بیشتر تحت تاثیر ایدئولوژیهای تودهگرای ناسیونالیسمِ اروپایی و چپ روسی شکل گرفت، خلق در تمامیتِ اسطورهای خود، مظهر عقلانیتِ دوران انگاشته میشود که ارّابه تکاملی تاریخ را به پیش میبَرد و هیچوقت اشتباه نمیکند. در مقابل، پادگفتمانِ نخبهگرایی با تکیه بر ایدئولوژی خاصگرایی به تودهگرایی میتازد، زیرا معتقد نیست که هر وقت مردم تصمیم بگیرند، به نتیجه درست میانجامد بلکه تودهها فاقد مرجعیت سیاسیاند و حضورشان در عرصه عمومی نامبارک بوده و فقط عقول نخبگان قادر به تشخیص مفاسد و مصالح است. به نظر میرسد که نقطه عزیمت ما برای تحلیل و درسآموزی از تاریخ با تفکیک این دو صورتبندی میسر است.
ضرورت تفکیک رویکردها و مصادیق
قطع نظر از سویه نقد نظری به رویکردها، قضاوت در مورد مصادیق راه به صواب نمیبرد و خطا و صواب مصادیق فرع بر موضوع است. مثلا در گفتمان تودهگرایی اتفاقاً حقانیت این گزاره زیر سوال است که هر جا اراده جمعی به نام خلق شکل گرفت، چون محصول خواست عمومی است، به سرانجام خوبی هم میانجامد. با لحاظ این رویکرد، از اتفاقات تاریخی به عنوان شواهد میتوان سود جست. پس باید سیاستها و حرکتهای مبتنی بر رویکری مانند پوپولیستم را در ترازوی نقد و سنجش “عیارِ” آنها قرار بدهیم و موارد تاریخی را به عنوان مصادیق آنها ببینیم ولی اگر در مورد تک تک نمونههای تاریخی وارد بحث شویم، ایرادهای فوق وارد میشود و ناچاریم دست به توجیه بزنیم که در فلان حادثه مردم نبودند، یا مردم را تحریک کرده بودند و… اما در این میان نقش عنصر آگاهی چه میشود؟
پوپولیسم؛ نقد مبانی و رویکردها
در بررسی تحولات تاریخی، نوعی از بسیج مردمی و استفاده ابزاری از آنان را به نفع مطامع پوپولیستی مشاهده میکنیم که معایب آن بیشتر از محاسن آن بوده است. یعنی در ورای سیاستهای پوپولیستی، باید دست شعبدهبازان سیاسی را که غلیان احساسات عمومی را مدیریت میکنند، مشاهده کرد. از اینرو نقدهایی که به جنبشهای پوپولیستی صورت پذیرفته ناظر به سطوح مختلف در مورد حرکات و رهبرانشان و نتایج و آثاری است که به بار آورده و این پرسش را در ذهن کسانی که از برخی نمونههای تاریخی نتیجه میگیرند که مردم تصمیماتی گرفتهاند که به مصلحت عمومی منجر نشده، شکل داده که چه کسی گفته هرجا اراده عمومی درباره موضوعی تعیّن پیدا کرد، حتماً به نتایج مثبت هم میرسد؟
بنابراین فارغ از اینکه تودهگرایی تمام عیار میتواند در جاهایی گرههایی را باز کند و یا گرهی اضافه کند، اینگونه داوری ما را به نتیجه نمیرساند، بلکه باید منطق آنرا مورد توجه قرار داد و مثلا این پرسش را مطرح کرد که آیا به کار بردن خشونت و ترور در پیشبرد اهداف سیاسی مجاز است یا خیر؟ نمونههای تاریخی وجود دارد که از شیوه ترور استفاده شد و راهی را باز کرد، مثلً ترور تیمسار رزمآرا توسط فدائیان اسلام. صرفنظر از اینکه ترور فقط کار فدائیان اسلام بوده است یا خیر، نیروهای سیاسی آن دوره، عموما معتقد بودند که با کشته شدن رزمآرا حکومت ترسید و احساس کرد باید راه را برای ملی شدن صنعت نفت باز کند و همین طور هم شد. اما در مثالهای دیگر، اتفاقاً گرهی بر گرهها افزود. مثلاً همین گروه در مخالفت با پارهای از برنامههای دولت دکتر مصدق، آقای دکتر فاطمی را ترور کرد! بنابراین اگر با این منطق که ترور در جایی مثبت و در جایی راهگشا نیست، نمیتوان به این پرسش که آیا توسل به ترور در پیشبرد مقاصد سیاسی مجاز است یا خیر، پاسخ منطقی داد مگر اینکه به معیارهای دیگری توجه کرد، از جمله اینکه؛ آیا ترور به منزله بیمعنی شدن بازی سیاسی نیست؟ مثلاً گل معروف و زیبای مارادونا آرژانتین را به قهرمانی رساند، اما پیامد آن بیاعتبار کردن قاعده بازی فوتبال نبود؟
بنابراین ورود در بازی زبانیِ “به کار گرفتن تودهها برای باز کردن راه”، آیا نمیتواند به ضد خودش تبدیل شود؟ آیا این حربه شمشیر دولبهای نیست که امکان معکوس شدن بازی را فراهم میکند؟
اگر به لحاظ جهانی تلقی نوع اول را پوپولیسم بنامیم غیر از چپها بقیه گروهها هم در ایران از این ایدئولوژی استفاده کردهاند. مثلاً در مقابل جریان چپ مثل حزب توده (دهه ۱۳۲۰)، ناسیونالیسم پوپولیستی از نوع راست شکل گرفت. اما این نگرش بیشتر در ادبیات و اندیشه چپ پوپولیست رایج بود. اینان برای خلقها شعور ویژهای قائل بودند که وقتی کنار یکدیگر جمع میشوند و جهتها و مطالبات بزرگی پیدا میکنند، محصول آن، ساری و جاری شدن آن شعور مرموز و ناپیداست که مرجع آن پیدایش توده و خلق است. آنوقت نتیجه میگیرند که خلقها برخلاف افراد و گروهها و رهبران و نخبگان هیچ وقت اشتباه نمیکنند. اما این خلقها کمتر تعّین خارجی دارند و بیشتر تصویری از ملتاند که خود تصوری است برساخته از یک شعور پنهان که وقتی آدمها در این قالب در کنار هم قرار میگیرند، متجّلی و ظاهر میشود. در ادبیات پوپولیسم مبتنی بر ناسیونالیسم هم، ملت، نماد روح جمعی است که سدها و بنبستها را میشکند تا به سعادت برسد.
شکلگیری پادگفتمان نخبهگرایی
نکات فوق نشان میدهد که افراد با دلایل مختلفی وارد کنش جمعی تودهوار میشوند که نظریه پوپولیسم آن را توجیه (Justify) نمیکند. در واقع نکات انتقادی فوق نوعی کالبد شکافی بنیان تئوریکِ پادگفتمانی است که میگوید مردم اشتباه میکنند و تصمیمات جمعی و یا مردمی- که در یک بیان عمومی- مرجع این تصمیمات است، لزوماً با خیر و صلاح جمعی همراه نیست. این تلقی دوم عکس العملی در برابر نگرش پوپولیستی است و از منظر آنان مصادیق تاریخی مثل قتل گریبایدف به خودی خود فاقد ارزشاند و ازرش آن از جهت تمثیلی است و نمونهای از خروارند. پس چنین نیست که هر جا مردم جمع شوند و یک خلقی را تشکیل بدهند، به سعادت میرسند.
باید اذعان کرد صورت مسلط در جامعه ایرانِ پیشامدرن، حوزه تصمیمگری، حوزه خواص است. از نظر نخبهگرایی هر وقت نظام تضعیف و یا تخریب شود و آنگاه عامه تصمیمگیری کند، کار خراب میشود، هرجا خلقها راه میافتند، اسم آن آشوب و تخریب است. خواص با عقول خود و عوام با احساسات خود تصمیم میگیرد، مثل آدمی که بند یک آبگیری را میگسلد اما نمیداند که سیل به راه میافتد و همهچیز نابود میشود. در نگاه نخبهگراییِ تمام عیار مردم به عنوان توده مردم، نه فقط واجد یک شعور برتر نیستند بلکه فاقد شعور حداقلیاند. از همین رو در متون کهن ما حرکت عوام را به “غوغای عوام” تعبیر میکنند
معیار داوری
در واقع مصادیق و نمونهها موضوع بحث نیستند بلکه دو رویکرد هستند که در تقابل با هم قراردارند و یکی برای رّدِ مدعیات دیگری در مصادیق تشکیک میکند. مثلا نخبهگرایان موارد نقض مثل قتل گریبایدوف را نشانه میگیرند. حال آنکه اینان نه فقط نقد این روایت بلکه درستی مدعای خودشان را اثبات میکنند که اتفاقاً حوزه سیاست، حوزه نخبهگرایی است و جای مردم نیست و باید صاحب عقول بنشینند و با تأنی تصمیم بگیرند.
در اینجا دو موضوع را باید از هم تفکیک کنیم:
اول- اگر اینگونه استدلال کنیم که تودهها باید صحنهگردان تصمیمات و میداندار باشند، چون وقتی به میدان میآیند، آن شعور پنهان آشکار میشود، باید توجه کنیم که مصادیق فراوانی در تاریخ ایران و جهان در جهت نقض این استدلال وجوددارد. در مورد پیدایش نازیسیم در آلمان و فاشیزم در ایتالیا چه میتوان گفت؟ میلیونها توده آلمانی بسیج شدند، اما نتیجه آن چه شد؟ آنها هم فکر میکردند که دارای عقل جمعی و معیار داوری حق و باطلاند. در حالیکه تودهها میتوانند هیجانی باشند و تصمیمات غیر معقول بگیرند و یا اصولا ابزار دست باشند.
از طرف دیگرً اینگونه هم نیست که هرجا تودههای مردم جمع شدند و منشآ حرکتی شدند، حتماً باعث شکست شدهاند. مانند بسیاری از جنبشهای آزادیبخش. پس آن قاعده در کلیّت خود درست نیست.
دوم- استدلال دوم از حیث نتیجه است. یعنی به حرکات تودهوار از زاویه آثار و نتایجی که به بار میآورند باید نگریست. اما برای نقد این موضوع لازم نیست که حتماً در آن سر طیف قرار بگیریم و متوسل به نوعی نخبهسالاری تمام عیار بشویم.
در میانه منحنی نخبهگرایی و پوپولیسم
بر اساس استلال اخیر موضوعی که امروزه بهجّد مورد توجه است سامان دادن به تودههای مردم در قالب نهادهای مدنی و تشکلها و احزاب سیاسی است که هدف آن سازماندهی عرصه عمومی است. با این روش میتوان نوعی نهادهای جمعی را به وجود آورد که فاقد مشکلات تودهگرایی پوپولیستی بوده و در عین حال حامل اراده مردم هم باشد و لزوماً به سمت یک نخبهسالاری تمام عیار نیز میل نکند.
بنابراین رویکردهای پوپولیستی و نخبهگرایی نگاه معکوسی به یکدیگر دارند. درست مانند برداری که در یک سر طیف تودهگرایی مطلق یعنی پوپولیسم تمام عیار جای گرفته و در انتهای دیگر، نخبهگراییِ تمام عیار. با توجه به این دو رهیافتی که ارائه شد، واضح است که نباید به این قضیه سیاه و سفید نگاه کرد و باید کمی به میانه طیف هم آمد. دست کم نمیشود گفت هرجایی که توده مردم منشاء تصمیمگیری شدهاند، حتماً به خیر و صلاح بوده و یا در مواردی که مردم به جای نخبگان به هر دلیلی در جایگاه تصمیمگیری قرار گرفتهاند، نقش تعیین کنندهای در تحولات کشور نداشتهاند. در این موارد تحلیل است که موضوعیت دارد و جای بحث درباره واقعیتهای تاریخی نیست.
متاسفانه منحنی غالب در تاریخ ما و سایر جوامع منحنی تودهگرایی- نخبهگرایی بوده است. هر قدر جامعه فاقد نهادهای میانی باشد، احتمال شکل گرفتن یکی از دو سر طیف محتمل است. درگذشته شبیه این نهادها در قالبهای سنتی وجود داشتند مثل اصناف و شبکههای جمعی مثل طوایف و قبائل که نمیگذاشتند که انبوه خلق شکل بگیرد. وقتی این مرجعهای اجتماعی “در لحظه” فاقد اعتبار یا دچار گسست میشدند، آنوقت انبوه خلقها به راه میافتند و گوش به حرف هیچ کس هم نمیدادند. در مقابل وقتی نخبگان بر سر کار بودند تودهها هم مثل آب مدیریت شدهای در مجاری نهادها وجود داشتند.
دوران مدرن؛ ضرورت نهادهای میانه
در دوران جدید، به میزانی که نهادهای وابسته از بین میروند، نهادهای جدید استقرار پیدا نمیکنند. همیشه رابطهای مستقیم میان فقدان و یا ضعف نهادهای واسطه با حرکتهای پوپولیستی و تودهای وجود دارد. این ضعف یا به صورت ساختاری است که در نتیجه حرکتی نمیبینیم و اگر میبینیم به نفع پوپولیست است، چون شکل دیگری نمیتواند تجلی پیدا کند. در جامعه اقشار کشاورز، کارگر و معلم و … وجود دارند که مطالباتی دارند. اگر نهادی وجود نداشته باشد تا اینها را تجمیع و به عرصه تصمیمگیری منتقل و در آنجا متعادل شود، طبیعتاً همانند دیگ زودپزِ در بسته، روزی منفجر میشود. در نمونههای سنتی هم در مواقعی این نوع حرکات شروع میشد که کارکرد نهادهای واسطه مختل بود، لذا مردم سر به شورش میگذاشتند و مثلا بلوای نان راه میافتاد. وقتی نهادهایی در میان باشند، از یک طرف خواستها و مطالبات را تجمیع و انتقال میدهند و از طرف دیگر آنرا مدیریت میکنند؛ یعنی دو کار را با هم انجام میدهند.
عرصه سیاست ایران تا وقتی فاقد نهادهای واسطه باشد، از آنِ دستفروشان است. دستفروش کالا را به نصف قیمت میفروشد اما خریدار بازنده و دست فروش همیشه برنده است. اما مغازهدار چنین کاری نمیتواند بکند. اشتباه حکومتها از عصر مشروطه تا امروز این است که همیشه سویه «بسیجگریِ» تشکلها و نهادهای سیاسی را میبینند و به همین جهت از آن میترسند. اما سویه دیگر آنها را که کنترل و مدیریت کردن است، نمیبینند. لذا برای اینکه خود را از شّر بسیج کردن خواست مردم و تجمیع مطالبات آنان رها کنند، نهاد واسطه را از میان بر میدارند. در نتیجه هرگاه احساسات عمومی به هر دلیلی تحریک شود، ابزاری برای مدیریت آنها وجود ندارد و مثل سیل آسیب جدّی میزنند.
بنابراین در تجربه تاریخی ما وضعیت تودهگرایی در برابر نخبهگرایی قرار گرفته و تصور میشود شیوه درست مدیریت در کشور بیرون کردن تودهها از عرصه تصمیمگیری و سیاستگزاری است. در منطق نخبهگراییِ تمام عیار، مملکت وقتی درست میشود که نخبههای آن سالم باشند و وقتی خراب است که نخبههای آن خراب باشد. این صورتبندی قدمایی و سنتی گفتمانی است که ورود تودهها را نه لازم میداند و نه مطلوب. اما در جوامع جدید، این صورتبندی دیگر کارایی ندارد. در همان قالب سنتی هم وقتی با مشکلاتی روبهرو میشدیم، نهادهای واسطهای در حوزههای مدنی وجود داشتند و به تودهها عِقال میزدند، اگرچه در حوزه سیاست اینگونه نبود. جامعه ما در شرایط کنونی، باید نگرانی زیادی داشته باشد. ادبیات جدید سیاسی برای تودهها حق دخالت در سرنوشت خودشان را قائل شده و دیگر سیاست، نخبهگرایانه و عرصه خواص نیست. این در حالی است که ابزارها و امکانات حرکات تودهگرایانه وجود دارد ولی نهادهای واسطه یا وجود ندارد و یا بسیار ضعیفاند. پس باید دستکم در مقام نظر، به هر آرامشی همچون آرمش قبل از طوفان نگریست. در جوامع دیگری که نهادهای واسطه وجود دارند، با بحرانهای بسیار جدّی مواجه میشوند، اما حرکتها ی شورشی دیده نمیشود. زیرا همانطوری که نهادهای واسطه مطالبات را در عرصه تصمیمگیری بسیج میکنند، همانطور هم خواستهها را مثل کانالهای آب در برابر سیل تعدیل و کنترل میکنند.
بنابراین به جای اینکه وارد این بحث شویم که آیا زمانهایی نبوده است که حرکتهای هیجانی مردم به نتایج منفی منجر شده، باید موشکافانه بررسی کنیم که چرا اینطور میشود و چگونه میتوان از این وضعیت رها شد. اگر به صورت مساله با منطق حقانیّتِ خلق نگاه کنیم به نتایجی میرسیم که توضیح دادم. اما دیدیم که نخبهگراییِ تمام عیار هم پاسخ مساله نیست. ما در زمانهای به سر میبریم که گفتمانهای جدید ظهور کردهاند. برای پیشگیری از سیلهایی تحت عنوان غلیانات اجتماعی، راهی جز این نداریم که نهادهای واسطه را در عرصههای مدنی و سیاسی جدّی بگیریم و آنها را کارآمد کنیم.
جامعه آزاد، جامعه سالم
اگرچه رویکرد راه میانه، مستلزم وجود آزادی در جامعه است اما ترجیح میدهم به جای “جامعه آزاد” از تعبیرِ “جامعه سالم” استفاده کنم. علامت یک جامعه زنده این است که حتماً نسبت به مسائل عمومی واکنش نشان میدهد. جامعه وقتی مرده است که وقتی به آن سوزن بزنند یا پاداش بدهند، صدایی از آن بلند نمیشود. یعنی تظاهر و واکنشی نسبت به تصمیمات و نحوه مدیریتها، نشان نمیدهد. از طرف دیگر وجود علایم و نشانههای افراطی هم حاکی از واکنش یک جامعه سالم نیست، چون واکنش میتواند سیلآسا و مخرب باشد. جامعه سالم اگر چه در قبال شرایط از خود واکنش نشان میدهد اما این واکنش در قالب چارچوبها و نهادهای واسطهای صورت میپذیرد که امکان بسیج و کنترل را همزمان فراهم میکند. اگر بسیجی وجود نداشته باشد، یعنی جامعه مرده است و اگر کنترلی وجود نداشته باشد باز هم جامعه خواهد مرد. در هر دو صورت جامعه فاقد نقطه تعادل است. طبق تجربه تاریخی میآموزیم هرجا که نهادهای واسطه حضوری قدرتمند و کارآمد دارند، از یک طرف خروجی جامعه را به عرصه تصمیمگیری انتقال میدهند و از طرف دیگر امکان کنترل را فراهم میکنند، چنین جامعهای از تعادل با ثباتی برخودار است، وگرنه حتماً مستعد غلیانات تخریبگر است. این سخن منهای بعضی حرکات است که با اراده و خواست و تصمیمگیریهای قبلی عدهای راهاندازی میشود، اینجا دیگر توده مردم نیستند که راه میافتند بلکه عدهای بر حساسیتها دست میگذارند و تحریک میکنند. مثلا اسناد و مدارک غیر قابل انکاری وجود دارد که بخش مهمی از جمعیتی که به عنوان طرفداران شاه در ۲۸ مرداد به خیابانهای تهران ریختند، مدیریت شده بودند و پول دریافت کردند.
دوگانه سرکوب و انقلاب
وقتی پدیده انبوه خلق شکل میگیرد، نباید از این زاویه نگاه کنیم که به نتایج خوبی منجر شده یا خیر. بلکه باید تامل کنیم که آیا این نحوه مواجهه جامعه با مسائل خود در نهایت به دوام آن میانجامد یا به اضمحلال آن؟ شکلگیری حیات جامعه به این معنا است که با وجود منافع و گرایشات مختلف، نیازمند تعامل و همکاریهای جمعی با یکدیگر هستیم. پس باید سازوکارها و نهادهایی را ایجاد میکنیم که امکانی را فراهم کند که در کنار هم باشیم. قوانین و حدود شامل همه مواردی است که بتوانیم حقوق عمومی را تعریف و تکالیف را نیز کنترل کنیم چرا که حقوق و تکالیف دو امر متقابلاند. زمانی بود که مردم حق عمومی و حق دخالت در عرصه عمومی نداشتند. حالا که چنین حقی شناخته شده اگر نهادهای واسطه وجود نداشته باشند، حتماً دو شکل بیشتر وجود نخواهد داشت؛ دوگانه سرکوب و انقلاب که راه برونرفتی از آن نیست. در واقع با سرکوب تخم انقلاب نیز کاشته میشود. تخم انقلاب به معنی شورش علیه وضع موجود و بر هم زدن همه چیز است. راه خروج از دوگانهی نخبهگرایی و تودهگرایی این است که آنهایی که به بقای جامعه میاندیشند و آنهایی که به ثبات سیاسی میاندیشند، هر دو، نهادهای واسطه را جدّی بگیرند.
منتشر شده در شماره هشت سخن ما